در انتقال از عالم وجد و شوق - عمان سامانی
باز آن گوینده گفتن ساز کرد وز زبان من حدیث آغاز کرد هل زمانی تا شوم دمساز خویش بشنوم با گوش خویش آواز خویش تا ببینم اینکه گوید راز کیست؟ از زبان من سخن پرداز کیست؟ این منم یا رب چنین دستانسرا یا دگر کس می کند تلقین مرا؟ این منم یا رب بدین گفتار نغز یا که من چون پوستم گوینده٬ مغز؟ شوخ شیرین مشرب من کیستی؟ ای سخنگوی از لب من کیستی؟ قصه ای مطلوب می گویی٬ بگو نکته ای مرغوب می گویی٬ بگو زود باشد کاین می پر مشعله عارفان را جمله سوزد مشغله رهروان زین باده مستیها کنند خود پرستان٬ حق پرستیها کنند باز بینم رازی اندر پرده ای هست دل را گوئیا گم کرده ای هر زمان از یک گریبان سر زند گه بر این در، گاه بر آن در زند کیست این مطلوب کش دل در طلب نامش از غیرت نمی آرد به لب در بساط این و آن جویای اوست با حدیث غیرش اندر جست و جوست وه که در دریای خون افتاده ام با تو چون گویم که چون افتاده ام؟ بی خود آنجا دست و پایی می زنم هر که را بینم صدایی می زنم وه که عشق از دانشم بیگانه کرد مستی این دل مرا دیوانه کرد یا رب آفات دل از من دور دار من نمی گویم مرا معذور دار
مدتی شد با زبان وجد و حال با دلستم در جواب و در سوال گویم ای دل هرزه گردی تا به کی؟ از تو ما را روی زردی تا به کی؟ عزم بالا با همه پستی چرا؟ کاسه لیسا این همه مستی چرا؟ تا به چند از عقل و دین بیگانه ای دیده وا کن وانه این دیوانگی مشتم اندر پیش مردم وا مکن پردته داری کن مرا رسوا مکن غافلی کز این فساد انگیختن مر مرا واجب کنی خون ریختن دل مرا گوید که دست از من بشوی دل ندارم، رو دل دیگر بجوی مانع مطلب برای چیستی؟ پرده رازا! تو دیگر کیستی؟ بحر را موجی بود از پیش و پس آن کشاکش را زخود دانسته خس باد را گردی بود از پس و پیش در هوا مرغ آن دهد نسبت به خویش
ســاقیـــا جــــام دگــــر لبـریــز کــن آتـــش مـا را ز آبـی تیــــز کـن
تا خــــرد ثـابت بود بر جــای خویش مدعا را پرده می گـیـرد به پیش
سرخوشم کن زآن به جان پرورده ها تا تـوهم را بسـوزم، پــــرده ها
مست گردم رشتـــه ای آرم به دســت قصه مستان که گوید غیر مست؟
اول آدم ســازمســتی ساز کرد
بیخودی در بزم خلد آغاز کرد
برق عصیان صفوتش راخانه سوخت
شــمــع ســوزان شـد پرپروانه سوخت
نوح تـــا گردید با مستی قرین
شد به غرقاب بلا کشتی نشین
مــســت شـد ایـوب از آن جام بلا
گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا
بـیـم آن بـد کز بلــیات و علل
ره کند در خانه صبرش خلل
در خلیل آن شعله تا شد شعله زن
کرد انــدر آتـــش ســوزان وطــن
زد چو یونس از سر مستی قدم
ماهی اندر دم کشـید اورا به دم
تا فـلک میرفت اورا از زمین
ذکر:انـی کـنــت مـن الظالمین
یوسف از مستی چو دل آگه شدش
جا زدامـان پـدر در چـه شـــــدش
تا سر یعقوب از آن پـر شـور شد
از غم یوسف دو چشمش کور شد
مست از آن جام بلا شد تا کلیم
سـالـها در تیه محـنت شـد مقیم
عیسی از مستی قدم بردار شد
لاجرم سر منزلـش بر دار شد
احــمـد از آن باده تاشد سرگران
کرد بر وی رو بلا از هر کران
شور آن صهبا در آن قدسی دهن
گــشــت سـنگی عاقبت دندانشکن
مرتضی زآن باده تا گردید مست
لاجـــرم در آســـتیـن بنمود دست
پشگان را دستخوش شد زنده پیل
شـیر غران گشت موران را ذلیل
مجتبی زآن باده تا سر مست گشت
شد دلش خون و فرو آمد به طـشت